با تو این راز نمی توانم گفتـ در کجای دشت نسیمی نیستکه زلف را پریشان کندآرامآراماز کوه اگر می گوییآرام تر بگوی!برکه ای که شب از آن آغاز می شودماهی اندو هگین می گرددو رشد شبانه ی علف پوزه اسب را مرتعش می کندآرام !آرام !از دشت اگر می گویی.گیاهی که در برابر چشم من قد می کشددر کدامین ذهن استبه جز گوسفندی کهاینک پیشاپیش گله می آیدآه میدانماندوه خویشتن رامنصیقل نداده ام!بتاب ؛ رویای منبه گیاه و بر سنگکه اینک؛معراج توراآراسته ام منگرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماندبوی فراوانی در مشام داردصبحی اگر هستبگذار با حضور آخرین ستارهدر تلاوتی دیگر گونه آغاز شودستاره ها از حلقوم خروستاراج می شودتا من از تو بپرسمـ اکنون ؛ای سرگردان !در کدام ساعت از شبیم؟انبوهی جنگل است که پلک مرابر یال اسب می خواباندو ستاره ای غیبت می کندتا سپیده دمان را به من باز نماید.میراث گریه ؛آهدر خانه امسینه به سینه بود
Your Comment