در آبهای سبز تابستان تنها تر از یک برگبا بار شادی های مهجورمدر آب های سبز تابستانآرام می رانمتا سرزمین مرگتا ساحل غم های پاییزیدر سایه ای خود را رها کردمدر سایه بی اعتبار عشقدر سایه فرار خوشبختیدر سایه ناپایداری هاشبها که میچرخد نسیمی گیجدر آسمان کوته دلتنگشبها که می پیچد مهی خونیندر کوچه های آبی رگهاشبها که تنهاییمبا رعشه های روحمان تنهادر ضربه های نبض می جوشداحساس هستی هستی بیماردر انتظار دره ها رازیستاین را به روی قله های کوهبر سنگهای سهمگین کندندآنها که در خطوط سقوط خویشیک شب سکوت کوهساران رااز التماسی تلخ کندنددر اضطراب دستهای پرآرامش دستان خالی نیستخاموشی ویرانه ها زیباستاین را زنی در آبها می خوانددر آبهای سبز تابستانگویی که در ویرانه ها می زیستما یکدیگر را با نفسهامانآلوده می سازیمآلوده تقوای خوشبختیما از صدای باد می ترسیمما از نفوذ سایه های شکدر باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم ما در تمام میهمانی های قصر نوراز وحشت آواز می لرزیمکنون تو اینجاییگسترده چون عطر اقاقی هادر کوچه های صبحبر سینه ام سنگیندر دستهایم داغدر گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوشکنون تو اینجاییچیزی وسیع و تیره و انبوهچیزی مشوش چون صدای دوردست روزبر مردمک های پریشانممی چرخد و می گسترد خود راشاید مرا از چشمه می گیرندشاید مرا از شاخه می چینددشاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندندشاید ...دیگر نمی بینمما برزمینی هرزه روییدیمما بر زمینی هرزه می باریمما هیچ را در راهها دیدیمبر اسب زرد بالدار خویشچون پادشاهی راه می پیمودافسوس ما خوشبخت و آرامیمافسوس ما دلتنگ و خاموشیمخوشبخت زیرا دوست می داریمدلتنگ زیرا عشق نفرینیست

Your Comment Comment Head Icon

Login